black flower(p,68)
black flower(p,68)
تهیونگ نمی تونست تا ابد فرار کنه و خودش رو پنهان کنه.
به سمت ساختمون کناری تریای دانشگاه راه افتاد.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
سالن غذا خوری پُر از دانشجوهایی بود که در حال غذا خوردن بودند.
جون سوک سونبه کنار راه پله ی طبقه ی بالا ایستاده بود و با یکی از بتاهای ترم اولی که احتمالا بهش اعتراف کرده بود و یا قصدش رو داشت حرف می زد.
از نظر تهیونگ جون سوک سونبه واقعا یه نعمت برای دنیا به شمار می اومد.
چهره ی جذاب قد بلند و بدن ورزیده ش به علاوه ی شخصیت مهربون روشن و با ملاحظه ای که برخلاف اکثر آلفاها داشت؛
همه رو به خودش جذب میکرد
.....اما اونقدر عاشق جفتش بود که به هیچ کدومشون توجه نمیکرد .
دختر بتا لبخند ناراحتی زد و به سمت دوستاش برگشت.
جون سوک سونبه با ملایمت ردش کرده بود.
چه آدم بی نظیری.
تهیونگ مطمئن بود که خدا برای خلق جون سوک سونبه بیشتر از بقیه ی آلفاها وقت گذاشته
جز این چطور ممکن بود همچین آدم فوق العاده ای پا به دنیا بذاره؟
حتی نمره های خوبش یه اثبات دیگه برای این قضیه بود با چند قدم فاصله اش رو با سونبه طی کرد.
تهیونگ : سونبه... سونبه نیم....
آلفای که دستاش رو توی جیب کاپشنش فرو کرده بود رو صدا زد.
جون سوک لبخند درخشانی زد یکی از اون لبخندای که می تونست قلب هر کسی جز تهیونگ رو به تپش بندازه.
سونبه: بله؟ کاری داری؟
پرسید و منتظر به تهیونگ نگاه کرد.
احتمالا با خودش فکر کرده بود اونم برای اعتراف اومده و خودش رو برای محترمانه رد کردنش آماده می کرد.
تهیونگ : منم سونبه تهیونگ... امروز قرار ناهار داشتیم می خواستی در مورد شغل جدیدم بهم اطلاعات بدی
تهیونگ به سونبه که با چشمای درشت متعجب و دهان باز بهش خیره شده بود نگاه کرد.
سونبه: وات د فاک تهیونگ اون قیافه ی زشت و با نمکت کجاست؟
تهیونگ چشماش رو چرخوند.
از این روند تکراری جدا خسته شده بود.
هر بار باید از اول خودش رو به اطرافیانش معرفی می کرد و با یه واکنش مشابه رو به رو می شد.
محض رضای خدا!
می دونست تغییر کرده اما نه اینقدر که نتونن بشناسنش
تهیونگ نمی تونست تا ابد فرار کنه و خودش رو پنهان کنه.
به سمت ساختمون کناری تریای دانشگاه راه افتاد.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
سالن غذا خوری پُر از دانشجوهایی بود که در حال غذا خوردن بودند.
جون سوک سونبه کنار راه پله ی طبقه ی بالا ایستاده بود و با یکی از بتاهای ترم اولی که احتمالا بهش اعتراف کرده بود و یا قصدش رو داشت حرف می زد.
از نظر تهیونگ جون سوک سونبه واقعا یه نعمت برای دنیا به شمار می اومد.
چهره ی جذاب قد بلند و بدن ورزیده ش به علاوه ی شخصیت مهربون روشن و با ملاحظه ای که برخلاف اکثر آلفاها داشت؛
همه رو به خودش جذب میکرد
.....اما اونقدر عاشق جفتش بود که به هیچ کدومشون توجه نمیکرد .
دختر بتا لبخند ناراحتی زد و به سمت دوستاش برگشت.
جون سوک سونبه با ملایمت ردش کرده بود.
چه آدم بی نظیری.
تهیونگ مطمئن بود که خدا برای خلق جون سوک سونبه بیشتر از بقیه ی آلفاها وقت گذاشته
جز این چطور ممکن بود همچین آدم فوق العاده ای پا به دنیا بذاره؟
حتی نمره های خوبش یه اثبات دیگه برای این قضیه بود با چند قدم فاصله اش رو با سونبه طی کرد.
تهیونگ : سونبه... سونبه نیم....
آلفای که دستاش رو توی جیب کاپشنش فرو کرده بود رو صدا زد.
جون سوک لبخند درخشانی زد یکی از اون لبخندای که می تونست قلب هر کسی جز تهیونگ رو به تپش بندازه.
سونبه: بله؟ کاری داری؟
پرسید و منتظر به تهیونگ نگاه کرد.
احتمالا با خودش فکر کرده بود اونم برای اعتراف اومده و خودش رو برای محترمانه رد کردنش آماده می کرد.
تهیونگ : منم سونبه تهیونگ... امروز قرار ناهار داشتیم می خواستی در مورد شغل جدیدم بهم اطلاعات بدی
تهیونگ به سونبه که با چشمای درشت متعجب و دهان باز بهش خیره شده بود نگاه کرد.
سونبه: وات د فاک تهیونگ اون قیافه ی زشت و با نمکت کجاست؟
تهیونگ چشماش رو چرخوند.
از این روند تکراری جدا خسته شده بود.
هر بار باید از اول خودش رو به اطرافیانش معرفی می کرد و با یه واکنش مشابه رو به رو می شد.
محض رضای خدا!
می دونست تغییر کرده اما نه اینقدر که نتونن بشناسنش
- ۶.۵k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط